مدح و ولادت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه
از قـلـب دریــا کــاروان نـور پـیـداست چون مهر تابان کشتیی از دور پیداست کشتی ولی برعرشۀ آن قرص خورشید هرجا درخـشید و درخشیـد و درخـشیـد از سـیـنۀ دریـا گـریـبان چـاک مـیکرد در آب طی ره به سـوی خـاک مـیکرد کـشتی ولیکـن دامـنش دریـائی از نـور نزدیک ساحل میرسید از دور از دور کشتی ولی دریا به پایش گوهر انداخت پهلو گرفت و نزد سـاحـل لنگر انداخت چـشم انـتـظار استـاده بُـشـر بن سلیـمان گـم گـشتـهاش بین کـنـیـزان بود پـنهـان میگـشت تا گـم گـشتـۀ خـود را بجـویـد وز فـیــض او آئــیــنـۀ دل را بــشــویـد میکرد فیض فاطمی در خویشتن حـس افتاد نا گه چـشم حـق جویش به نرجـس از شور و شادی در لبش هنگامهای بود وز جـانب ابـن الرضایـش نامـهای بـود مـیداد آن پـیـغـامــبـر را دل گــواهــی کان نـامـه سّـری بــود ز اسـرار الـهـی نرکس گرفت آن نامه را بر چشم مالیـد هی خط آن راخواند و هی بوسید بوسید بـا رنـگ گـه افـروخـتـه گــاهی پـریـده بگـذاشت گه بر روی قـلبش گه به دیده هوش از سر بُشر سلیـمان کـرد پـرواز گفتش چه اسراری در آن دیدی بگو باز نادیده صاحب نامه را بوسیدنت چیست؟ چون برگ برگ لالهها بوئیدنت چیست؟ نا گه عـیـان شـد بر لبـش نـقـش تـبـسّـم کای پـیـر پـاک با صفـای خـوش تکـلّـم من صاحب این نامه را پیش از تو دیدم وز گـلشن حُـسـنش هـزاران لالـه چـیدم خـورشـیـد بـاشـد ذرّهای از اخــتـر مـن صدیـقـه کـبـری است مـادر شوهـر من رنــگ خـدا دارد رخ نــــورانـــی مــن گـل بـوسـه زهـراسـت بر پـیـشـانی من بین کـنـیـزان گـر چـه مـیدیـدی نـهـانـم مـن دخـتـر نـیـک اخــتـر شـاه جـهــانـم روزی مـرا بر ابن عـمّـم عـقـد بـسـتـند در پای تخـتم جملـه قـسیّـسـین نـشـستند در هر طرف انجـیلها از هم گـشـودند پس خـطـبۀ عــقـد مـرا با هـم سـرودنـد ناگه زمـین لـرزید و داماد نگـون بخـت یـکـبـاره در کـام اجـل افــتـاد از تـخـت من غافـل از بخـت سعـید خـویش بـودم زین ماجـرا هر لحظه در تـشویش بودم شـب آمـد و در بـسـتـر خـواب آرمـیـدم روی مـحـمّـد را بـه خـــواب نـاز دیـدم لبخند زن بودش به عیـسی این بشـارت کای نـور چـشـم مـریـم عـذرا بـشـارت مـن عـقــد مــیبـنـدم دو یــار آشـنــا را فـرزند خود را دخت شمعـون الصفا را عیسی به شمعون گفت کای پیر خردمند اینک مبارک بر تو باد این طرفه پیوند مـن یـافــتـم مــرآت حُــســـن داوری را در خواب خـورشید جـمال عسگری را آن نـازنـین نا گه ربـود از کـف دلـم را سـوزانـد بـا بـرق نـگـاهـی حـاصلـم را بـیـدار چـون گـشـتم سـراپـا ســوز بودم مـشـتـاق آن مـاه جــهــان افــروز بـودم هر روز سـر تا پـا وجـودم درد میشـد روزم سـیاه و رنـگ سرخم زرد میشد دل را به عـشق دوست دائم رنجه کردم با مـرگ در سـنّ جـوانـی پـنـجـه کردم شد هر طبیبی عاجـز از درمان و دردم پـیـوسـته میشد زردتـر رخـسـار زردم میخواست بیتابی ز جسمم جان بگـیرد میرفـت تا عـمـرم دگـر پـایـان بگـیـرد یک شب نهادم چون به هم چشم ترم را دیـدم به خـواب نـاز مـادر شـوهـرم را از جـای جـسـتـم بـا ادب بـر پـا سِـتـادم بـا گـریـه بـر روی قــدم هـایـش فـتــادم یاقـوت سرخ از چشـم گـوهـر بار سفـتم راز دل خـونـیـن بـه زهــرا بـاز گـفـتـم کای مـادر از کـف دادهام جان و دلم را سوزانده فرزندت ز هجران حاصـلم را زهـرا مـرا در وادی غـم رهـبـری کرد امـیـدوارم بـر وصـال عـسـگــری کـرد فـرمــود گــر عـــزم وصـال یـار داری بــایـد شــهــادت گــویـی و اســلام آری مـن از مـرام خـویـش اسـتـغـفـار کـردم بـر لـب شـهـادت رانـدم و اقــرار کردم زهرا ز لطف و مهربانی دسـت افـشاند چون دخترش زینب مرا بر سینه چسباند بـخـشـیـد تـسـکـیـن سـیـنـۀ نـورانـیـم را بـوسـید بـیـن ابـــــرو و پـیــشـانـیــم را با خـنـده گفـتا کـای عـروس مـهـربـانـم از امـشـب آیــد در بــــرت آرام جــانــم ز آن شب دگر من بـودم و دلـدار با من من یـار او؛ او از عـنـایـت یـار بـا مـن تا یک شب آن آرام جان با من صفـا کرد خوش وعدۀ وصلم به بیداری عطا کرد فـرمـود اوصـاف اســیـری رفـتـــنـم را در بـین کـشـتی با اسـیـران خـفـتـنـم را این نـامـه سـر خــط وصـال یـار بـاشـد پـیــمـان پــیــونــد مـن و دلــدار بــاشـد بُـشر سلـیـمان شـد چو آگـاه از مـقـامش آورد ســـوی سـامــره بـــا احـتــرامـش گل بود و شد جا در ریاض مـرتضایش تا بست کـابین بر پـسر، ابـن الرّضایش چون شد غـروب چارده از مـاه شعـبان بـیت ولایت را حـکـیـمـه بـود مـهـمـان میخواست گردد سوی بیت خویشتن باز دادش امـام عـسگـری این طـرفه آواز: کای عـمّهـ امشب را بمـان در خـانۀ ما کامشب ز نـرگـس بـشکـفـد ریـحانۀ مـا نرگس به سان مـادر موسی ابـن عمران حـمـلش به فـرمان خـداوند اسـت پنهـان میخواست کم کم عمرشب پایان بگیرد گـیـتی ز فـیـض بامـدادان جـان بگـیـرد بگشود نرگس نرگس چشم خود ازخواب بعد از نمـاز شـب به ناگه رفت از تاب از دردِ زادن چهرهاش افروخت چون بدر میخـوانـد با دُردانـۀ خــود سـورۀ قـدر بگرفـت دورش را در آن دارالولا نـور نـورٌ عـلـی نـورٌ عـلـی نـورٌ عـلـی نور بشتافـت با حـیرت سـوی مولا حـکـیمه کای گفت حـق وصفـت به آیـات کریمه امّـیـد دل با آن نـشـاط و شـور گــم شـد نـرجـس مـیـان پـردههـای نـور گـم شـد فرمود عمّه از چـه محـزون و غـمینـی بـرگـرد تا رخســار مـهـدی را بـبـیـنـی فـرزنـــد زهـــرا آمــده بـرگـرد عــمّــه مـهـدی بـه دنــیـا آمــده بــرگـرد عـمّــه بوی خوشی را کرد ناگه حـس حکیـمه برگـشت سوی حـجـرۀ نرجـس حکـیمه بگـشود چـشم آن عصمـت دادار سـرمد بــر مـــاه روی قـــائــم آل مـــــحــمّـــد آن رهــنـمـای آســمـان در دامـن خـاک دستیش بر روی زمین دستـی به افلاک لب هـای او اقـرار بـر تـوحـیـد میکـرد حکـم نـبـوّت را ز جـان تـائـید مـیکـرد یـــا ربّ بـــه امّــیــــد دل امــیــد واران یـا رب به اشـک دیـده شـب زنـدهداران جــام وصـال یـار را بـر مـا مـپــوشـان رخـت فَـرَج بر قـامـت مـهدی بـپـوشان |